سفرنامه اربعین قسمت چهارم (موشن)

١٥ بازدید

سفرنامه اربعین قسمت چهارم (موشن)

٢,٦٠٠ دنبال کننده

قسمت چهارم توی راه حدود 17 تا پرچم از کشورهای مختلف دیدم هرچند بیشتر مردم اهل عارق و ایران بودند، اما جالب اینجا بود که بین اینهمه ملیت مختلف اصلا احساس غربت نمیکردم انگار همه اهل یک خانواده بزرگ بودیم. خانواده ی انسانیت، و به نظرم این معجزه ای بود که اون مرد بزرگ، حسین (ع) انجام داده بود. ظهر روز دوم، برای استراحت و ناهار وارد یکی از موکب ها شدیم. قبل از غذا خانوم صاحب موکب اومد و ازمون اجازه گرفتن که اگه اشکالی نداره یه مدت کوتاهی یه مراسمی اجرا کنند بعد ناهار رو بیارن، ما هم گفتیم مشکلی نداریم. اول مراسم یه مرد عراقی شروع به صحبت کرد چند دقیقه که گذشت، لحنش عوض شد، لحنش خیلی سوزناک و غم انگیز شد، که البته من هیچی نمیفهمیدم ولی خانوم ها هم به شدت گریه میکردن و تنها چیزی که من از بین این حرف ها میفهمیدم اسم حسین بود که مدام تکرار میشد. یک لحظه نگاهم افتاد به گلوریا که سرش رو انداخته بود پایین. با آرنجم بهش زدم تا ازش بپرسم چی دارن میگن، وقتی سرش رو آورد بالا چشماش سرخ شده بود و صورتش خیس اشک. منم دیگه هیچی نگفتم ولی نگرانش شدم، شاید مشکلی داشت، چون دلیلی نداشت با مسلمون ها گریه کنه حتما خودش یه مشکلی داشته. وقتی مراسم تموم شد، ازش پرسیدم حالت خوبه؟ همونطور با صدای گرفته و تو دماغی گفت گفت خیلی حالم خوبه النا، خیلی با شوخی گفتم پس من داشتم گریه میکردم؟ جواب داد که: اون مرد داشت از اتفاقات و بلاهایی که سر حسین و خانواده اش اومده تعریف میکرد و دیگه من نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه چون خیلی غمناک بود، ولی الان حالم خیلی خوبه. خیلی سبکم عجیب بود.... بعد از ناهار و استراحت دوباره حرکت کردیم و تا غروب پیاده رفتیم برای استراحت شب به موکب ایرانی ها رفتیم، اونها وقتی فهمیدن ما مسیحی و اسپانیایی هستیم خیلی بهمون محبت کردن و حتی یکیشون که اسپانیایی بلد بود باهامون دوست شد، اسمش رعنا بود. شب موقع خواب از گلوریا پرسیدم چادر چطور بود؟ گفت: متوجه شدی که از وقتی حجاب داریم توی عراق چقدر نگاه مردها بهمون عوض شده با سر تاییدش کردم. ادامه داد که با چادر این حس امنیت و آرامش رو بیشتر میکنه حتما امتحانش کن. بعد هم سریع شب بخیر گفت و خوابید.

پروفایل