یک بار دیگه هم دوتا از پسرای فامیل که از من بزرگتر بودن یکیشون یک سال اون یکی چند سال به من حمله کردن اولش فکر کردم شکست می خورم چون ازم بزرگتر بودن ولی بعدش که اولین ضربه رو زدم فهمیدم خیلی قوی ترم و تا شد زدمشون بعد اونی که چند سال ازم بزرگتر بود رفت آشپزخونه چاقو برداشت و گفت به من نزدیک نشو خخخخخ

اوه برای من زیاد پیش اومده یک بار یکی از بچه های فامیل اعصابم رو خورد کرد بعد من زدمش خورد زمین شلوارش پاره شد بعد رفت به مامانش گفت یه چند بار دیگه هم یکی از بچه های فامیل چهارنعل رفت رو اعصابم جلوی مامانش تا می خورد زدمش بعد از روت روز به بعد من اسم های مستعار زیادی تو بچه های فامیل به دست آوردم بچه های فامیل حتی اونایی که ازم بزرگتر بودن ازم حساب می بردن وقتی هم که عصبی می شدم به غلط کردن می افتادن

یه بار بچه فامیلمون خودشو لوس میکرد اینو بده اونو بده بردمش یه گوشه یه فس زدمش رفت به مامانش گف منم گفتم نه بابا کاری نکردم سرش خورد به لبه میز XD

اخرشـ خخخ

آنیا عشقعععععععععععععععع من عاشقشم و حق*-*